روزى حضرت سجّاد، امام زین العابدین علیه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه
خدا، عازم مکّه مکرّمه گردید.
در مسیر راه از شهر مدینه به مکّه ، به بیابانى
رسید که هاى بسیارى جهت غارت و چپاول اموال حاجیان و اذیّت و آزار ایشان ، سر
راه ایستاده و کمین کرده بودند.
همین که امام علیه السّلام نزدیک ان رسید،
یکى از آن ها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حرکت آن بزرگوار به سوى
مکّه معظّمه گردید.
امام زین العابدین علیه السّلام با متانت و خون سردى به آن
خطاب نمود و اظهار داشت : چه مى خواهى ؟ و به دنبال چه چیزى هستى ؟
پاسخ
داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل واموال تو را غارت کنم .
حضرت
فرمود: من حاضر هستم که با رضایت خود اموال و آنچه را که همراه دارم ، با تو تقسیم
کنم و با رضایت خویش نصف آن ها را تحویل تو دهم .
راهزن گفت : من نمى پذیرم
و باید برنامه و تصمیم خود را، که گفتم اجراء کنم .
امام سجّاد علیه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه که به همراه دارم ، به مقدار
هزینه سفر خویش بردارم و بقیّه آن را هر چه باشد در اختیار تو قرار دهم .
ولیکن
همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزید و با لجاجت پیشنهاد امام زین العابدین علیه
السّلام را نپذیرفت .
پس چون حضرت چنین حالت و برخوردى را از آن مشاهده
نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار و ارباب تو کجاست ؟ پاسخ داد: در حال خواب به
سر مى برد.
در این موقع حضرت کلماتى را بر زبان مبارک خود جارى نمود و زمزمه اى
کرد که ناگهان دو شیر درّنده پدیدار گشتند؛ و به حمله کردند و یکى سر و
دیگرى پایش را به دندان گرفت و هر یک او را به سمتى مى کشید.
سپس امام سجّاد
علیه السّلام اظهار داشت : تو گمان کردى که پروردگارت غافل است و در حال خواب به سر
مى برد؟! و بعد از آن ، امام علیه السّلام به سلامت و امنیّت به راه خود ادامه داد
و به سوى مکّه معظّمه حرکت نمود.
شیخ طوسى، امالى، ص 605.
درباره این سایت